نون خشکی که میلیاردر شد
من رحیم راهی ، متولد سال 1362 در مشهد، در یکی از مناطق ضعیف نشین در خانواده ای کارگر به دنیا آمدم.
در ابتدا شغلم نان خشکی بود،
اما در حال حاضر من رحیم راهی یکی از پیمانکاران خوش نام در صنعت ساختمان سازی و مالک خیابان غذا (اولین خیابان غذایی کشور) در شاندیز مشهد هستم.
هوا کم کم داشت تاریک میشد. بارم را کنار خیابان گذاشتم تا کمی استراحت کنم.
از بس داخل سطل آشغالی ها رو از این خیابان به آن خیابان دنبال یک تیکه نون خشک گشتم پاهام تاول زده بود.
روی اولین پله یک مغازه نشستم، دستم را به پاهایم کشیدم تا کمی از دردش کم شود.
چشمم به زخم روی دستم افتاد که دیگه خونش خشک شده بود و فقط درد می کرد.
نمیدانم به کجا گرفته بود ولی آنقدر در فکر و خیالم غوطه ور شده بودم که تا آن لحظه متوجه اش نبودم.
سرم را چرخاندم تا کمی قلنج هایم را بشکانم که چشمم به حرم امام رضا افتاد.
لحظه ای چشم هایم روی حرم قفل شد و ناگهان بغضم ترکید. یاد حرفهای خانم و آقایی که ظهر دیده بودمشان افتادم.
چی با خودشان فکر کرده بودند که می خواستند به من! به رحیم! پول بدهند؟! مگه من گدام؟! من نان خشک جمع میکنم.
از این سر شهر به آن سر شهر پیاده راه میروم،رحیم راهی
از بین آشغال ها دنبال یک چیز به درد بخور می گردم که دستم را جلوی هر کس و ناکسی دراز نکنم!
یاد دختر کوچکم افتادم که با مادرش منتظر من بودند تا با خورد و خوراک به خانه برگردم، اما حتی یک ریال هم نداشتم که نان بخرم!
رو به امام رضا کردم. دلم که ازاین همه بدبختی و نداری پر بود گفتم:
« آخه مگه میشه خدا؟!
بسه دیگه بریدم!
تا کی باید این همه سختی بکشم؟!
تا کی باید روی برگشتن به خانه را نداشته باشم؟!
آخه این هم شد زندگی؟!
تا کی قراره این زجر و بدبختی ادامه داشته باشه؟!
آخه مگه تو عادل نیستی؟!
پس رحمتت کجا رفته…؟!»
آن شب نفهمیدم چگونه خودم را به خانه رساندم…
کل راه در سرم سوال ها و چراهایی بود که جوابشان را نمی دانستم.
تمام زندگی ام مثل یک فیلم از جلوی چشمانم می گذشت. یاد بچگی هایم افتادم؛ پدرم کارگربود و ما از نظر مالی همیشه در مضیقه و فقر بودیم.
سال دوم دبیرستان بودم که پدرم با کلی بدهی ورشکست شد.
با وجود اینکه شاگرد زرنگی بودم، مجبور شدم درس خواندن را رها کنم تا کمک خرج خانواده باشم،
اما من که با آن سن و سال کم، کاری بلد نبودم! این شد که شغلم شد،” رحیم راهی نون خشکی”!
سرباز که بودم مادرم دختری را برایم پسندید تا با او ازدواج کنم. دختر را می شناختم و از او خوشم می آمد
ولی چون اوضاع مالی ام نابسامان بود نمی خواستم تن به ازدواج بدهم و کس دیگری را هم با خودم بدبخت کنم.رحیم راهی
خلاصه از من انکار بود و از مادرم اصرار که تو باید ازدواج کنی و من نهایتا تسلیم حرفهای مادرم شدم.
دوران خدمتم که تمام شد
خیلی دنبال کار گشتم، اما به هرجایی که سر میزدم دست از پا درازتر برمی گشتم و نمی توانستم کاری برای خودم دست و پا کنم.
این شد که دوباره به شغل قبلی ام یعنی نان خشکی برگشتم.
به هر حال زندگی خرج داشت، باید یک جوری پول در میآوردم و شکم خودم و زنم را سیر می کردم.
روزهایم به همین منوال گذشت
تا آن روز لعنتی…
همان روزی که آن زن و مرد من را با یک گدا اشتباه گرفته بودند.الان که به آن روز فکر میکنم،
معجزه زندگی من همان روز بود
زیرا تغییر و تحول من از همان روز شروع شد…رحیم راهی
از حرف های تحقیر آمیز آن زن و مرد و از سوال هایی که پس از آن مثل پتک به یکباره بر سرم کوبیده شد.
آن شب که به خانه رسیدم تا چند روز گیج و منگ بودم.رحیم راهی
افکارم پریشان بود و خودم را آدم ضعیفی می دیدم. فقط به خدا گله و شکایت می کردم.
تا اینکه روزی کتابی از “آنتونی رابینز” به دستم رسید.
شروع کردم به خواندنش…
هرقدر که بیشتر می خواندم متوجه می شدم که من تنها آدم بدبخت این دنیا نیستم!
کسان دیگری هم وضعیتی شبیه به من داشته اند، ولی تصمیمی بزرگ زندگی شان را متحول کرده است.
این فکر مغزم را درگیر کرد که اگر آنها توانسته اند، پس من چرا نتوانم؟! شاید باید تکانی به خودم بدهم.
بعد از چند روز فکرکردن
تصمیمی که گرفته بودم را با همسرم در میان گذاشتم.
به او گفتم می خواهم درس بخوانم و دوباره شروع کنم.رحیم راهی
ترس، شک و نگرانی را در چشمانش به وضوح می دیدم.
سرانجام وقتی به تصمیم مصمم من پی برد، پذیرفت که من را در این مسیر همراهی کند و پشتیبانم باشد.
از فردای آن روز تمام هم و غم من مطالعه بود. درآن شرایط سخت از مطالعه دست نکشیدم.
سر انجام در کنکور شرکت کردم و در رشته ی معماری قبول شدم. در روزهای دانشگاه صبح ها کلاس می رفتم و عصرها کار می کردم.
زمانی برای استراحت و خواب نبود، حتی ناهارم را هم در بین راه و در حرکت می خوردم.
زندگی سخت تر از قبل شده بود، ولی امید من به آینده هر روز بیشتر و بیشتر می شد
و میل به پیشرفت باعث شد تحمل سختی ها برایم راحت تر شود.
رحیم راهی هدف گذاری کرده بود و نگاهش به زندگی عوض شده بود.
با ورودم به دانشگاه، اطرافیانم را افرادی تشکیل می دادند که از لحاظ فکری و تحصیلات متفاوت تر از دوستان گذشته ام بودند.
این همنشینی با دوستان جدید، من را قوی تر کرد.
زندگی ام روز به روز درحال رشد و ترقی بود .
درآمدم به واسطه ی فروش آلومینیوم و مس به جای نان خشک چند برابر شد و کار جدید سود بیشتری برایم داشت.
از سودهایی که بدست آورده بودم زمینی قسطی دراطراف مشهد خریدم
تا زمانی که موفق به کسب مدرک فوق دیپلم شدم با هر مشقتی که بود خانه ای در آن ساختم.
کل هزینه ای که بابت ساخت خانه پرداخت کردم، 26 میلیون بود که بعدها آن را به قیمت 63 میلیون، یعنی حدودا 2.5 برابر قیمت فروختم.
این اتفاق در زندگی ام برای من مثل یک بمب بود که همه چیز را تغییر داد.
من که تا به آن لحظه در حساب بانکی ام 1 میلیون پس انداز هم نداشتم، به یکباره در حسابم 63 میلیون می دیدم!
دیگر پول زیر زبانم مزه کرده بود و سر از پا نمی شناختم.رحیم راهی
روز به روز اوضاعم بهتر شد. کم کم کسب و کارم را بزرگ تر کردم و پروژه های ساختمانی تجاری گرفتم.
در حساب بانکی ام پول های میلیاردی جابه جا میشد و من دیگر آن رحیم نون خشکی سابق نبودم، شده بودم مهندس.
همه چیز بر وفق مراد بود و خوب پیش می رفت تا اینکه یک روز یکی از کارفرمایانم در پرداخت پول به شرکتم دچار مشکل شد.
حساب کتاب هایم به هم ریخت و برای وضعیت پیش آمده هیچ گونه آمادگی نداشتم.
نمی دانستم باید چیکار کنم، کجای راه رو اشتباه رفته بودم؟!
من تا آن لحظه فکر می کردم افراد پولدار و موفق، هیچوقت در کارشان خطا نمی کنند و همیشه راه شان را درست طی می کنند.
همین فکر اشتباه، در وجودم ترس و دلهره ای وصف ناشدنی راه انداخته بود و مانع از اتخاذ تصمیم درست می شد.
در همان شرایط بحرانی مثل یک آدم یخ زده و منجمد متوقف شده بودم،
مانند کسی که می داند در شرف مردن است ولی کاری از دستش بر نمی آید. رحیم راهی
مدت ها بود که دیگر ذهنم کار نمی کرد، مستاصل شده بودم.
به یاد یکی از دوستانم که همیشه حرف هایش برایم امید بخش بود افتادم.
به دیدنش رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم، از حال بد آن روزهایم برایش گفتم.
با دقت به حرف هایم گوش میکرد و گاهی اوقات با تعجب نگاهم میکرد.
وقتی حرف هایمان تمام شد و در حال خداحافظی از همدیگر بودیم،
به سمت قفسه کتاب های پشت سرش رفت و از بین کتاب های روی هم انباشته شده اش، دنبال چیزی می گشت.
وقتی به سمتم برگشت پاکت سبز رنگی دردستش بود؛ به من رو کرد و گفت: رحیم این کتاب « رقص عقابها » را با دقت بخوان!
همه چیز در زندگی و کسب و کارم بهم ریخته بود تا این که معجزه دوم در زندگی ام رخ داد.
کتاب ” رقص عقابها ” معجزه ای بود که دوباره زندگی مرا دگرگون کرد و پنجره جدیدی را به روی من گشود.
یادم هست زمانی که شروع به خواندنش کردم آنقدر داستان شکست ها و موفقیت های شخصیت های کتاب، برایم جذاب بود
که تصمیم گرفتم روزی به سراغ چند نفر از آنها بروم و از نزدیک زندگی واقعیشان را ببینم.
من این کتاب را بارها خوانده ام و هر دفعه که می خوانمش، نکته ای جدید در آن کشف می کنم.
تنها کتابی است که همیشه و همه جا همراه من است.
با خواندن کتاب رقص عقابها متوجه این اشتباهم شدم که:
با اینکه کسب وکار من بزرگ شده بود ولی من همراه آن رشد نکرده بودم!
نه تنها اطلاعات و دانشم را بیشتر نکرده بودم
بلکه از متخصصانی که می توانستند در این زمینه به من کمک کنند هم در کارم استفاده نکرده بودم.
همیشه سعی می کردم همه کارها را خودم به تنهایی انجام دهم که این اشتباه محض بود.
بازی زندگی من عوض شده بود و من این را نفهمیدم!
به همین دلیل به بن بست خوردم و متوقف شدم.
با خواندن این کتاب دوباره زنده شدم. متوجه شدم که اوضاع من از بسیاری شخصیت های کتاب بهتر است.
دوباره امید از دست رفته ام را پیدا کردم و این بار قوی تر و مصمم تر از گذشته شروع کردم.
جنگجو بودن وعلاقه ام به کارآفرینی …
زندگی تلخ گذشته ام را که حتی برای لحظه ای هم تمایلی به بازگشت دوباره به آن را ندارم،
برایم تبدیل به روزهای شیرین امروزم شده که از هر لحظه اش لذت می برم.
در پایان می خواهم سه تجربه ی مفید زندگی رحیم راهی را که اگر 20 سال پیش با آنان واقف بودم بسیار جلوتر از الانم بودم با شما در میان بگذارم:
1) خودباوری:
خودمان را باور کنیم.جملات ” من نمیتونم، نمیشه، از من گذشته و…” را کنار بگذاریم.
2) صداقت:
هیچ صداقتی بهتر از صداقت با خویشتن نیست. با خودمان صادق باشیم و خود را گول نزنیم.
زمانی که در بدبختی بودم، با خودم می گفتم ” اگر پول ندارم اشکالی نداره، خداروشکر که تنم سالمه!”
ولی حقیقت چیز دیگری بود که من به آن توجه نداشتم.
حقیقت آن است که خداوند این تن سالم را در اختیار من گذاشته تا کار کنم و از آن استفاده کنم. بیکار ننشینید.
3) سخت گیری:
مثل یک پدر یا معلم سخت گیر به خودمان سخت بگیریم.
هر زمان که سست شدیم و یا به خودمان آسان گرفتیم، یک سیلی بزنیم و خود را به چالش بکشیم.